پزشك زندان

محمود مرادي
avvigale@yahoo.com

پزشك زندان


محمود مرادي

از نصف شب گذشته بود كه بيدارشد. نگاهي به ساعت انداخت و هما ن طور دراز كش سر جايش ماند. تا يك ساعت ديگر مراسم اعدام شروع مي‌شد و او بايد براي معاينه زنداني مي رفت. مي‌دانست كه امروز همان دختر بلند چشم سبزي را كه پيشترها هم چند بار توي درمانگاه زندان ديده بود اعدام مي كنند. به طرف آينه رفت دستي به موهاي آشفته اش كه تك دانه هاي سفيدي هم داخل آنها افتاده بود، كشيد. تمام تنش خيس عرق بود و احساس سنگيني ميكرد. لنگه پنجره راكه باز كرد، سوز سردي همراه باد توي اتاق يله شد. باد لابه لاي پيراهنش پيچيد و تنش از مورمور شد.

حيات پشتي زندان، جايي كه پنجره رو به آن باز مي شد، خلوت بود و به جز نگهبان كه دورتر داخل برجك كشيك مي داد و براي خودش سوت مي زد كسي آ ن طرف ها نبود. تيرك بلند دار مثل يكي از همان اعدامي هاي لاغر پشت خميده، وسط محوطه توي چشم ميزد. و روشنايي ماه بالا توي آسمان زردرنگ و بي فروغ مثل سفيدي چشم آدم هاي يرقان گرفته از لا به لاي ابر ها بيرون زده بود.

چند سالي مي شد كه پزشك زندان شده بود. اما هيچ وقت نتوانسته بود با آن محيط و آن آدم هايش خو بگيرد. همه چيز آنجا ميان آن شش رديف ديوار بلند و دراز كه داخل آن همه چيز ته رنگي خاكستري داشت برايش نفرت انگيز بود. حتي توي داغ ترين روز هاي تابستان هم آدم با ديدن سايه هاي بلند و خاكستري ديوارها سردش مي شد و تنش لرز مي گرفت.

توي دوره دانشجويي سر كلاس تشريح وقتي كه استاد تيغ جراحي را روي پوست سفت و چروك تن مرده لغزانده بود و آن را مثل كاغذ جر داده بود و به او گفته بود كه دو طرف پوست را كه مثل لاي دفتر باز شده بود، برايش باز نگه دارد از خودش بدش آمده بود. اما بعد ها كه توي زندان چشم هاي وق‌زده‌ي اعدامي ها و رگ هاي متورم و بروروي كبودشان را ديده بود، همان آدم هايي را كه قبل از آن كه از آن چهارپايه‌ي بلند بالا بروند و تنشان مثل مترسك سر جاليز كه حلق آويز شده باشد توي هوا تاب بخورد، نبضشان را شمرده بود و گرماي تنشان را وقتي كه دست روي قلبشان گذاشته بود، حس كرده بود. آن وقت بود كه فهميده بود چيزهايي بدتر از قيمه كردن مرده ها هم توي دنيا هست.

كم‌كم داشت از همه چيز زندان بدش مي آمد. از آدم ها از زنداني ها. از سايه‌ي درخت هاي توي محوطه و ته رنگ خاكستري آن كه هيچ وقت بيرون محوطه نمي افتاد. حتا از همكاران خودش دكتر هاي قبلي زندان كه چيزي از آن خاكستري در آنها هم بود. و شايد آ دم هاي كثيفي مثل خودش بودند. شنيده بود كه دكترهاي قبل از او گاه گداري زنداني ها را دستمالي ميكردند. مخصوصا اين آخري كه چند تا از اعدامي ها با وعده وعيد هايي كه به انها داده بود خودشان را تسليم او كرده بودند. رشته‌ي افكارش پاره شد. به طرف دستشوئي رفت. آبي به دست و رويش زد. لباس پوشيد و به راه افتاد. وارد محوطه كه شد، چند نفري را ديد كه وسط محوطه دور تيرك ايستاده بودند. پيرمرد ريش سفيد و جوان عينكي بلند قدي كه معلوم بود اولياي دم هستند، كنار رئيس زندان ايستاده بودند. و پيرزن نحيف پشت خميده أي آن طرفتر نشسته بود و بي صدا گريه مي كرد. رئيس زندان با چشم هاي پف كرده بي‌حوصله اين طرف و آن طرف را نگاه مي كرد. پير مرد تسبيح مي گرداند و پسرش با چشم هاي دريده و قيافه‌ي عبوس از پشت عينك اطراف را ديد مي زد و تند تند تف مي انداخت.

كاغذ هايي را كه دستش بود، زير بغل زد و جلوتررفت. نگاهش به حلقه‌ي انتهاي طناب كلفت كه توي هوا تكان مي خورد افتاد. آدم هاي زيادي را آن بالا موقع جان كندن ديده بود. چارپايه كه از زير پاي زنداني در مي رفت، طناب سفت مي شد. تيرك دار تاب برمي داشت. پوست صورت زنداني چروك مي‌خورد. پاهايش را مثل مرغي كه سرش را بريده باشند توي هوا تند تند به هم مي زد. صورتش كبود مي شد. چشم هايش از حدقه بيرون مي زد و زبانش بيرون مي افتاد. خرخر گنگي از بيخ گلويش در مي آمد. لحظه هاي آخر وقتي خودش را خيس مي كرد وآخرين ذرات مايعات تنش يا شايد آب و شربتي كه هم بندي هايش به افتخار او درست كرده بودند و چند ساعت قبل نوشيده بود، ناخودآگاه از مثانه اش بيرون مي زد. و قطره قطره پايين مي آمد. اعدامي را كه پايين مي آوردند، دكتر نبضش را مي گرفت. آينه أي جلوي دهان او جنازه مي گرفت. دست روي قلبش مي گذاشت و با صداي اهسته مي گفت تمام شد.

باور كردن اينكه تا چند لحظه ديگرهمان چشم هاي سبز قشنگ بالاي دار از حدقه بيرون خواهند زد برايش مشكل بود.

ته قلبش شايد او را دوست داشت. خودش هم نمي دانست چرا.

شايد چون خودش هم مثل دكتر هاي قبلي زندان آدم كثيفي بود. و ته رنگي از خاكستري آن ديوارهاي بلند در او هم بود. يا به خاطر حالت معصوم بچه گانه أي كه توي صورت دخترك بود، يا غمي كه انگار ته چشم هاي سبزش موج مي زد. يا شايد اگر خودش چند سالي بزرگتر بود، دخترك مي توانست جاي دختر خودش باشد و جاي خالي خانواده أي را كه هيچ وقت نداشته بود برايش پر كند. از فكر اين كه يك روز پا به پاي دخترك توي خيابان راه مي رفت و از احساس پدرانه اي كه مي توانست نسبت به او داشته باشد، قند توي دلش آب مي شد.

توي اين فكر ها بود كه از صداي قد م هاي نگهبان ها كه داشتند زنداني را مي آوردند، به خودش آمد. جوانك سبيلو تف انداخت. پير مرد شكم بر آمده اش را خاراند. و پيرزن كه گوشه أي ساكت نشسته بود،به طرف نگهبان‌ها دويد و صدايي مثل ماده سگ زخم خورده أي كه توله هايش را از او گرفته باشند از بيخ گلويش بيرون زد.

-كجا مي بريد دخترمو

اما نگهبانها كه چشم غره أي به طرف او رفتند و دست به باتونهاي كت و كلفتشان بردند، برگشت و به پا ي پيرمرد افتاد وناله كرد.

جوانك سبيلو روي صورت پيرزن تف انداخت ولگد ي به پايش زد.

ميرمحمدخاني به طرف دكتر آمد. ودرگوشش گفت كه احتمال دارد پيرمرد همين لحضه ها ي آخر رضايت بدهد.

رئيس زندا ن اشاره كردتا شروع كنند. دستها ي دخترك را از پشت دستبند زدندوكمك كردند تا از چارپايه بالا برود. مير محمدخاني طنا ب را به گردنش انداخت ومثل مادر مرده ها كنا ر چارپايه ايستاد. چشم دكتر به دخترك افتا دو نگاه هايشا ن در هم گره خورد . به نظرش مي رسيد كه با آن لباسها ي نو وكفشهاي كتاني سفيد و روسري آلبالويي رنگ كه اين دم آخري بهش پوشانده بودند . زيباتر از قبلها شده بود.

رئيس زندا ن به مير محمد خاني اشا ره كر د تا چهار پايه را هل بدهد. بعد خودش برگه أي را كه نگهبان به طر فش گرفته بود. گرفت و بدون آنكه نگا هي به آن بيندازد آن را امضا كرد. مير محمد خاني مردد چهار پايه را كشيد . طناب با صدا ي تق كش داري سفت شد ودور گردن دخترك حلقه شد . روسري كنار رفت ودسته أي از مو ها ي سياه دخترك از آن كوشه بيرون زد. پيرزن فريادي كشيد وروي زمين افتاد.

نزديكتر رفت قلبش تند تر مي تپيد . انگار داشتند خودش را حلق آويز مي كردند.

پير مرد خر خري كرد همه نگاهها به طرف پير مرد بر گشت . مير محمد خاني به هواي اينكه پيرمرد حاضر شده رضايت بدهد بالاي چار پا يه پريد و چا قو بدست به لب هاي پير مرد زل زد تا با اشاره او طناب را ببرد. پير مرد اما همچنان ساكت بود . وقتي سنگيني نگاه ديگرا ن را روي خودش حس كرد. سرش را پا يين انداخت وباملاي تسبيح گوشه ريشش را خاراند . وقتي صورت دخترك كبود شد و لب هايش بي حالت ماند. و پاهايش از رعشه ايستاد و خودش را حس كرد. زهراب تلخي ته دل دكتر دويد. آب دهانش را قورت داد وبا صداي لرزاني گفت.

- تمام شد.

رئيس زندان به او اشاره كرد تا جنازه را معا ينه كند . چندلحضه بعد كه جنازه را پا يين آوردندتنها او مانده بود وپير زن كه روي زمين دمر افتاده داشت ضجه مي زد. با دستهاي لرزان نبض مرده را گرفت. دست روي قلبش گذاشت و وقتي گو شش را نزديك دها ن جنا زه برد . لبهايش به صورت دخترك سائيدو شوري اشكها يي كه در آخرين لحضه ها ي جان كندن از چشمان دخترك پايين آمده بود . توي دها نش پخش شد . . چند ساعت بعد كه جنا زه را توي سرد خانه مي گذاشتند . وقتي با جنا زه تنها ماند . روسري دخترك را بار كرده دسته أي از موهاي سياهش را با قيچي كند بغضش تركيد وبه عوض تمام سالهايي كه گريه هايش را توي دلش نگه داشته بود،گريه كرد. پشت ميز در مانگاه رفت. پنجره را باز كرد و به دور دست ها خيره شد. خورشيد كم كم داشت طلوع مي كرد.

 
یکی از محصولات بی نظیر رسالت سی دی مجموعه سی هزار ایبوک فارسی می باشد که شما را یکعمر از خرید کتاب در هر زمینه ای که تصورش را بکنید بی نیاز خواهد کرد در صورت تمایل نگاهی به لیست کتابها بیندازید

30123< 1


 

 

انتشار داستان‌هاي اين بخش از سايت سخن در ساير رسانه‌ها  بدون كسب اجازه‌ از نويسنده‌ي داستان ممنوع است، مگر به صورت لينك به  اين صفحه براي سايتهاي اينترنتي